وقتی دوست صمیمیت بود و...[p2 و اخر]
#استری_کیدز #هان #هیونجین #فلیکس #لینو #مینهو #چانگبین #بنگچان #جونگین #سونگمین #سناریو #فیکشن
از همون یکسال پیش که با دوست پسرت وارد رابطه شدی این حس درون هیونجین بوجود اومد. حس وابستگی زیاد نسبت به تو، محکم تپیدن قلبش وقتی تورو میدید و حسادتی که به دوست پسرت میکرد... اوایل اسم این احساسو نمیدونست ولی بعد که بیشتر و بیشتر شد متوجه شد که گویی قلبشو به دستای تو سپرده...
البته که تو هم همچین حسی رو به تازگی نسبت بهش داشتی ولی هیچکدومتون از این احساس هم با خبر نبودین و مدام سرکوبش میکردین که مبادا رابطه الانتون هم خراب بشه.
••
ساعت نزدیکای ۱۲ نیمه شب بود و شما دوتا از بالای پل چوبی به دریاچه بزرگی که زیر پاتون بود نگاه میکردین. خیابونا هنوز شلوغ بودن و صدای ماشینا سکوت بینتون رو میشکست. باد ملایمی که هر از گاهی میومد موهای بلندتو توی هوا به پرواز در میاورد و هر ثانیه اون پسر بیشتر از خود بی خود میکرد.
× ممنونم هیون
با حرفت به خودش اومد و کمی بهت نزدیک تر شد.
÷چرا؟
× چون همیشه کنارمی، توی هر لحظه از زندگیم چه حالم خوب باشه چه بد تو هستی و این*با لبخند به سمتش برگشتی* خیلی با ارزشه!
÷ اوه خب...
منتظر ادامه حرفش شدی و نگاهتو روش فیکس کردی.
÷ کاش واقعا همینطور بود*نگاهشو بهت داد* اینکه همیشه بخندونمت، حالتو خوب کنم و سعی کنم همیشه و توی هر حالی که داری کنارت باشم چه فایده ای داره*سرشو پایین انداخت* تا وقتی که تو واقعا مال نیستی؟
از این حرفش متعجب شدی. یعنی اونم احساسات تورو داشت؟
×هیون...
÷ میدونم. نیازی نیست چیزی بگی... ما دوستیم و زدن این حرفا فقط به رابطتمون لطمه میزنه*بهت نگاه کرد* پس...متاسفم، بیا فراموشش کنیم.
تکیشو از پل گرفت و به سمت ماشین راه افتاد.
× تا کی قراره این احساساتمونو سرکوب کنیم؟
با حرفی که زدی سر جاش ایستاد و به سمتت برگشت، فاصله زیادی ازت نداشت پس... ایندفعه به حرف قلبت کردی. بدون فکر کردن به چند دقیقه آینده جلو رفتی و بعد از نگاه کردن به چشمای سوالیش بی مقدمه لباتو روی لباش قرار دادی! و این انگار چیزی بود که خیلی وقته انتظارشو میکشه. با یه دستش کمرتو گرفت و بدنتو به خودش نزدیک تر کرد، دست دیگش رو کنار گوشت قرار داد و کنترل اون بوسه شیرین رو به راحتی به دست گرفت. خیس و عمیق میبوسید؛ انگار تشنه لبات بود و میخواست تشنگی یه سالشو برطرف کنه.
اولش نمیدونستی سرنوشت اون بوسه چیه اما حالا اون بوسه تبدیل به اتفاقی شد که آینده شما دوتا در کنار هم رقم زد. آینده ای که هر دو میخواستید؛ در کنار هم و پر از آرامش و عشق...
از همون یکسال پیش که با دوست پسرت وارد رابطه شدی این حس درون هیونجین بوجود اومد. حس وابستگی زیاد نسبت به تو، محکم تپیدن قلبش وقتی تورو میدید و حسادتی که به دوست پسرت میکرد... اوایل اسم این احساسو نمیدونست ولی بعد که بیشتر و بیشتر شد متوجه شد که گویی قلبشو به دستای تو سپرده...
البته که تو هم همچین حسی رو به تازگی نسبت بهش داشتی ولی هیچکدومتون از این احساس هم با خبر نبودین و مدام سرکوبش میکردین که مبادا رابطه الانتون هم خراب بشه.
••
ساعت نزدیکای ۱۲ نیمه شب بود و شما دوتا از بالای پل چوبی به دریاچه بزرگی که زیر پاتون بود نگاه میکردین. خیابونا هنوز شلوغ بودن و صدای ماشینا سکوت بینتون رو میشکست. باد ملایمی که هر از گاهی میومد موهای بلندتو توی هوا به پرواز در میاورد و هر ثانیه اون پسر بیشتر از خود بی خود میکرد.
× ممنونم هیون
با حرفت به خودش اومد و کمی بهت نزدیک تر شد.
÷چرا؟
× چون همیشه کنارمی، توی هر لحظه از زندگیم چه حالم خوب باشه چه بد تو هستی و این*با لبخند به سمتش برگشتی* خیلی با ارزشه!
÷ اوه خب...
منتظر ادامه حرفش شدی و نگاهتو روش فیکس کردی.
÷ کاش واقعا همینطور بود*نگاهشو بهت داد* اینکه همیشه بخندونمت، حالتو خوب کنم و سعی کنم همیشه و توی هر حالی که داری کنارت باشم چه فایده ای داره*سرشو پایین انداخت* تا وقتی که تو واقعا مال نیستی؟
از این حرفش متعجب شدی. یعنی اونم احساسات تورو داشت؟
×هیون...
÷ میدونم. نیازی نیست چیزی بگی... ما دوستیم و زدن این حرفا فقط به رابطتمون لطمه میزنه*بهت نگاه کرد* پس...متاسفم، بیا فراموشش کنیم.
تکیشو از پل گرفت و به سمت ماشین راه افتاد.
× تا کی قراره این احساساتمونو سرکوب کنیم؟
با حرفی که زدی سر جاش ایستاد و به سمتت برگشت، فاصله زیادی ازت نداشت پس... ایندفعه به حرف قلبت کردی. بدون فکر کردن به چند دقیقه آینده جلو رفتی و بعد از نگاه کردن به چشمای سوالیش بی مقدمه لباتو روی لباش قرار دادی! و این انگار چیزی بود که خیلی وقته انتظارشو میکشه. با یه دستش کمرتو گرفت و بدنتو به خودش نزدیک تر کرد، دست دیگش رو کنار گوشت قرار داد و کنترل اون بوسه شیرین رو به راحتی به دست گرفت. خیس و عمیق میبوسید؛ انگار تشنه لبات بود و میخواست تشنگی یه سالشو برطرف کنه.
اولش نمیدونستی سرنوشت اون بوسه چیه اما حالا اون بوسه تبدیل به اتفاقی شد که آینده شما دوتا در کنار هم رقم زد. آینده ای که هر دو میخواستید؛ در کنار هم و پر از آرامش و عشق...
۲۸.۲k
۲۱ تیر ۱۴۰۳
دیدگاه ها (۳۵)
هنوز هیچ دیدگاهی برای این مطلب ثبت نشده است.